"آمنه گفت: هیچ کس از قومِ من حالِ من ندانست، نه مرد و نه زن. و من تنها در خانه بودم و عَبدالمُطَّلِب به طواف کعبه مشغول بود. من بَرخانی [صدایی] عظیم شنیدم، چُنان که از آن بترسیدم! و روزِ دوشنبه بود.
و چنان دیدم که پَرِ مرغی بر دلِ من مالیدند و آن ترس از دلِ من برفت. پس بازنگریستم: شرابی سپید دیدم که به من دادند. بستدم و بخوردم. پس جماعتی ن را دیدم: درازبالا بر قامتِ خرمابُنی، هم چون ن و دخترانِ عَبدِمَناف. گِردِ من درآمدند. گفتم: اینان حالِ من چگونه بدانستند؟
و کار بر من سخت شد.
و هم در ساعت، بَرخانی سَهمناکتر از آنِ اوّل شنیدم. و چنان دیدم که دیبایی سپید میانِ آسمان و زمین بکشیدند. و جماعتی مردان را دیدم که در هوا ایستاده بودند، در دستهای ایشان اِبریقهای سیمین. و من عرقی میکردم خوشتر از بوی مُشک و با خود میگفتم: کاشکی عَبدالمُطَّلِب درآمدی!
و جماعتی مرغان را دیدم که بیامدند و بر سرِ حُجره من بایستادند، چنان که حُجره را بپوشیدند. منقارهای ایشان از زمرّد و پرها از یاقوت. و من بنگریستم آن ساعت: مشرق و مغرب را میدیدم که عَلَمها افراشته بودند، عَلَمی به مشرق و عَلَمی به مغرب و عَلَمی بر پشتِ کعبه.
و مرا دردِ زِه بگرفت!
و چنان بودم که با جماعتی ن پشت داده بودم و تکیه کرده و دستهای بسیار در خانه میدیدم و شخصها نمیدیدم."
"عَبدالمُطَّلِب گفت: من در کعبه بودم و عِمارتی میکردم. چون شب به نیمه رسید، خانه کعبه را دیدم که هر چهار رُکن سجده کرد در مقام ابراهیم، پس راست برخاست! و من تکبیر میشنیدم: 《اللهُ اکبر! اللهُ اکبرُ رَبُّ محمّدِِ المصطفی! اَلا اَن قَد طَهَّرَنی رَبّی مِن اَنجاسِ المُشرِکین وَ اَرجاسِ الجاهِلیَّه!》 شُکرِ خدای میگفت و تکبیر میکرد که 《حق به وجودِ محمّد مرا از نجاستِ کفر و شرک پاک کرد!》
پس بُتان همه بلرزیدند و اَفشانده شدند _ هم چُنان که جامهای که بیفشانند _ و بتِ بزرگترین، که نامِ او 《هُبَل》 بود، بر روی افتاده بود و مُنادیای آواز داد که 《آمنه محمّد را بزاد! و اینک تَشت از فردوس آوردهاند تا او را در آن بشویند!》
چون خانه کعبه را بر آن حال یافتم و بُتان را نِگوسار دیدم، بیخویش شدم تا بدان غایت که ندانستم که چه میگویم و دست بر چشم میمالم و میگویم که: مگر خفتهام!
پس گفتم: کلّا و حاشا! من بیدارم! پس به بَطحای مکّه رفتم و از بابِ بَنیشَیبه بیرون رفتم. 《صفا》 را دیدم که بلند شده بود و 《مَروه》 میجنبید! و مُنادیای آواز میداد از هر جانبی که 《ای سیّدِ قُرَیش! تو را چه بوده است که هم چون ترسناکی شدهای؟ که تو را طلب میکند؟》 من جواب نمییارِستم داد. و قصد میکردم که به منزلِ آمنه روم تا محمّد را ببینم.
چون به حُجره آمنه رسیدم، همه مرغانِ زمین را دیدم که بر سرِ حجره جمع شده بودند و کوههای مکّه بلندتر شده و ابری سپید را دیدم برابرِ حجره. چون آن بدیدم، دیگر باره غافل شدم از دنیا و با خود گفتم که: من خفتهام!
پس گفتم: نه، که من بیدارم! و دست بر چشم میمالم و فرا درِ حجره نمیتوانم شد از بوی مُشک و دِرَفشیدَنِ نور. پس بر خویشتن جَهدی بسیار کردم و نزدیکِ درِ حجره آمنه رفتم ."
[از کتابِ: قاف؛ بازخوانی زندگی آخرین پیامبر از سه متن کهن فارسی. ویرایش یاسین حجازی. چاپ نهم، شهرستان ادب. صص ۱۰۴ و ۱۰۵، ۱۱۷ و ۱۱۸]
(+) کعبه ,پس , و ,خانه ,حجره ,آمنه ,دیدم که ,را دیدم ,و من ,بودم و ,که به
درباره این سایت